تپش های قلبم
داشتم از کتاب جهالت کوندرا دنبال یک جمله میگشتم که چشمم افتاد به جمله ای که در حاشیه کتاب نوشته بودم
تو را دوست دارم نه به خاطر تو،بلکه به خاطر شخصیتی که در کنار تو پیدا میکنم.....
به این فکر میکردم که واقعا چقدر جالبه زمانی که کسی یا چیزی رو دوست داری از من بودنت هم لذت می بری.
زندگی اون قدر عجیبه که هیچ چیزش قابل پیش بینی نیست
یک مدتیه که غرق فلسفه شدم با خودم فکر میکنم که چقدر دوست داشتم مثلا سر کلاس درس هگل مینشستم و از عمق درکش لذت میبردم
امروز تو دانشگاه با گروهی از دانشجوها آشتا شدم و چقدر برام جالبه که با بین همه فکر و دیدگاه جدید دارم آشنا می شوم و هر لحظه بیش تر تشنه یاد گرفتن میشم.
دیشب اصلا حالم خوب نبود ، تب و لرز تا خود صبح مانع خوابم شد اما خیلی عجیب بود که وقتی صبح چشمم رو باز کردم حس کردم که دوباره متولد شدم.....
گاهاً درد ها و رنج ها تو رو تطهیر میکنه
سختی ها تو رو به خودت میاره....میفهمی که انسان میتونه با همه جوره درد و سختی کنار بیاد
شاید عذاب کشیدم....شاید قلبم و روحم آزرده شد..شاید باالجبار کسی شدم که نبودم اما در کنارش دارم مراحل یک آدم واقعی شدن رو یاد میگیرم
مسیری سخت اما شیرین....
من روزهای متفاوتی رو تجربه کردم....
احساس های مختلف...
با انسانهای زیادی برخورد کردم و
شرایط کاملا متفاوتی رو لمس کردم و حتی هم اکنون هم میکنم اما هنوز هستم چون نفس میکشم.
گاها میبرم.....خسته میشم چون از درک عمق مسائل رنج میبرم ...میگم بسه تموم شه همه چی.....
اما بعد دستم رو میگذارم روی قلبم از تپیدنش لذت میبرم
من این تپش ها رو دوست دارم چون روح خدا رو میتونم حس کنم....
الان با اینکه هنوز تب خفیفی دارم و همه جای بدنم درد میکنه اما باز هم شاکرم...
هم شاکر خدای مهربونم و هم ممنون کسانی که در کنارم هستند و صمیمانه و بی ریا شریک زندگی من هستند.....