سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از هر طرف از هر سو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

متمایزیم ما!

دو روزی را واسه کاری تهران بودم.

کمی میشه که برگشتم.

سفر جالبی بود.

پر از تجربه های جدید......

تنها مورد آزار دهنده اینه که حس میکنم یک عده آدما کارو زندگیشون رو تعطیل کردن و به جای اینکه به حیات شخصی خودشون بپردازند در تعقیب افکار و کارهای تو هستند.

این ویژگی خاصیه که من دارم.

من دیدگاهم اینه که هرکسی در زندگیش یک 4 دیواری داره که هیچ کسی حق رسوخ به اون رو نداره حتی اگر خیلی هم نزدیک باشه ! اما افسوس از آدما که همش میخوان از کار هم سر در بیارن.

من همیشه باور داشتم که زن بودن یک ارزش تلقی میشه و نباید این ارزش بنا به هر وسیله ای زیر پا گذاشته بشه اما ساختار کنونی این فرصت رو فراهم آورده که خیلی ها این ارزش رو به راحتی زیر پا بذارن.

همیشه یکی از نقاطی که به اون افتخار کردم این بوده که من معنای آزادی و تعهد را خوب درک کردم.

من همیشه در عین آزادی سعی در متعهد بودن به باورهایم داشتم.

با اینکه تجربه های زیادی از افراد گوناگون به دلیل موقعیت کاریم دارم اما همیشه به این موضوع میبالم که تونستم کسانی رو که تا حدودی قابلیت درک بالاتری رو دارند مطابق باورهایم بکنم و اونها هم بتونند در عین آزادی حریم ها و تعهداتشون رو حفظ کنند.

البته اینو میدانم که من از دید خیلی ها شاید یک تک رو باشم اما به این تکروی افتخار میکنم.

من میدونم که چه چیزی رو باید انجام داد و چه چیزی رو نه.

اما از جائی که اشتباه رو بخش جدایی ناپذیر زندگی میدونم افرادی رو که خیلی صریح و بی پروا و بدون نقابی به صورتشون من را در ادامه مسیری سالم کمک میکنند میشنوم و رو حرفاشون فکر میکنم.

دیروز یک دوست خوب یک ساعت روی تلفن با من صحبت کرد و خیلی بی پروا و با شهامت حتی با احتمال اینکه شاید با گفتن حقایق منو از دست بده مسیری رو که دارم میرم با تمام قوت ها و ضعفهاش آنالیز کرد برام.

درسته که شنیدن بخشی از حرفهاش اشک رو از چشام سرازیر میکرد اما با تمام وجود گوش دادم و فکر کردم.

من کل شب رو بیدار بودم و فکر میکردم.

بعد فکر کردم که من مثل پرنده ای شدم که به جای صبر و حوصله برای آزادی از قفس داره محکم خودش رو این ور و اون ور میزنه و روح و تنش رو زخمی میکنه!

حس تازه ای داشتم امروز.

انگار  از یک خواب بیدار شدم.

تمام مدت پرواز هواپیما داشتم به ابرها نگاه میکردم و نا خود آگاه اشک تو چشام حلقه میزد.حس میکرم که خیلی به خدا نزدیک شدم.

در کنارم خانم مسنی که ناراحتی روحی و جسمی داشت نشسته بود.

اون همسر یکی از سرشناس ترین افراد تبریز بود.

اما لرزش دستهایش و مدام و بی وقفه حرف زدنش حاکی از اون بود که چقدر تنهاست و چه قد روحاً داغونه.

با خودم فکر میکردم که این زن سالها قبل یکی بوده مثل من اما حالا این طور شده.

پس فرصتم برای بودن و جاودانه شدن خیلی اندکه.

من نمیتونم بی تفاوت از کنار مسائل بگذرم.

میدانم که خیلی بدبین شدم و یا به قول یکدوست پیش داوریهام خیلی سریع اتفاق می افته اما با تمام اینها به این باور دارم که باید آگاه باشم،حقایقی رو دیدم تو زندگی واقعی که امکان خوشبینی و ساده دلی رو ازم گرفت.من همش امتحان شدم......مدام کنترل شدم و مدام محک خوردم اما با اینکه سخت بود و هست ناراحت نیستم چون این محک ها باعث میشه بیش از پیش محکم شم.

دیشب تو سفر موضوعی پیش آمد و برخوردی با اون موضوع داشتم که شاید نخوابیدنم تا صبح هم از شادی ناشی از اون پیروزی بود.

من مثل کسی شدم که داره با روزه ایمانشو قوی میکنه.

روزه مقابله با همون ممنوع هاییست که ممکنه یک تله باشه واسه این که در راه رسیدن به اهداف و باورهات موفق نشی.

من این روزه رو زمانی افطار خواهم کرد که تونسته باشم به اونچه که میخواهم رسیده باشم.

من به خودم و افرادی که در کنارم بودند و هستند افتخار میکنم که تونستیم متمایز باشیم.