سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از هر طرف از هر سو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

همگام با زندگی

زمانی را به خاطر می آورم که سرحال و خرامان کودکی بودم و در این ایام چیزی غیر از دغدغه بازی های کودکانه با هم بازیهایم درآن فضای گرم و صمیمی نداشتم و شاید تنها مشکلم درگیریهای بچه گانه آن ایام بود.

همیشه تابستان را دوست داشته ام.گرمای آن را،طولانی بودن روزهایش را و سرسبزی و زنده بودنش را دوست داشته ام.

اما اکنون در آستانه ورود به 27 سالگی با کوله باری از تجربه روز ها را سپری میکنم.

تجربه هایی که مرا بیش از پیش به خودم نزدیک نمود.

آنچه که شاهد آن شدم بازی عجیبی بود که به دست خود طراحی و اداره اش کردم و شاید تنها برنده و بازنده آن نیز خودم بودم.

گاه احساس میکنم آنقدر راز نا گفته در درونم انباشته شده است که باید و باید آنها را بگویم حتی اگر به قیمت ویرانی خیلی چیزها تمام شود.

رازهایی از زندگی خودم،دوستانم،محیط کارم،اجتماع و هزار و یک جای دیگر.اما این قفل محکم زبانم را می بنددو یک تنه سعی میکنم با سنگینی عمیق این رازها طی کنم.

شاید این رازها به قدری ناگفتنی ست که حتی نمیتوانم آنها را به روی کاغذ بیاورم.اما این آروزی من است که آنچه که واقعاً اتفاق افتاده و من شاهد آن بودم و هستم را ابراز دارم اما افسوس...........

هر روز که پیشتر میرویم همان قدر حس میکنم که تنهایی بسیار زیباست چون نهایتاً تو تنهایی و در این دنیا غیر از خداوند کسی را نداری هرچند  که در ظاهر اینطور نیست و حلقه ای از آدم ها به دورت هستندو هر کدام به دنبال هدف و رابطه خاصی در کنارت ایفای نقش میکنند ........

حال پدرم را بیشتر میفهمم و چقدر حس میکنم که نهادم شبیه به اوست.

دیدن پیر شدن پدر و مادرم و بالا رفتن سن برادرم را نیز نمیتوانم پذیرا شوم.

اما گذر زمان با من نیست.

از اینکه از باب من متحمل درد و رنج در مقاطعی از زندگیشان شدند در عذابم و همین عذاب مرا بیشترو بیشتر می سوزاند.

شاید باور کردنی نباشد اما حتی دوست داشتم تا در محل کار هم تنهای تنها باشم و فقط و فقط کار کنم.

کار شاید تنها نقطه اتصال من با دنیای بیرون است چرا که میتوانم تاثیر خود را در محیط برونی ارزیابی کنم.

گاهاً حس میکنم چرا هیچ کس نیست که آنچه را که میگویم درک کند..............؟؟؟؟          

چرا مسائلی که برای همه این همه ارزش دارد از دید من اینقدر پست و بی ارزش است.

منی که پول را سخیفترین بند زندگی میدانستم هم اکنون سالهاست که به دنبال آن میدوم و بخش لاینفک زندگیم شده است.

ناگفته نماند که خانواده و دوستان بینظیرم همیشه و همیشه یاورم بوده اند.

چطور میتوان کمک دوستی را فراموش کرد که با تمام خلوص مرا در رسیدن به اهدافم یاری میکند و در این بحران مالی جاری در زندگی مردم همراهم میشود،چطور میتوانم دوستی را فراموش کنم که همانند یک خواهر در کنارم ایستاد،چطور میتوانم کمک همکاری را فراموش کنم که بی توقع کمک کرد.

در حالیکه نزدیک ترین کسم...............

بهتر است چیزی نگویم........

زمانی بود که خیلی کارها را عار می دانستم و فکر میکردم انجامشان معادل با رذیل شدن من است اما حالا فهمیدم که تو در شرایط بد باید پست ترین چیزها را هم تحمل کنی .

اما با تمام اینها وقتی برمیگردم و عقب رو نگاه میکنم وجودم میسوزه ولی حداقلش اینه که سرم را بالا میگیرم و خوشحالم که به تنهایی تونستم خیلی مسائل رو اداره کنم.

مهار اشکهام با نوشتن این جملات غیر ممکنه اما هر آنچه که هست این اشک ها از غم نیست و از رضایتمندی وجودمه.

چون باعث شده خودم رو باور کنم و بشناسم.

این رو کاملاً درک کردم که تو در زندگیت به خیلی چیزها و خیلی کسا نیاز پیدا میکنی و اونهایی که نیازتو رفع میکنند همیشه یک رشته محکم و جدانشدنی توی ذهنت هستند همون طور که تو با رفع نیاز خیلی ها میتونی براشون ابدی بشی.

من همگام با زندگی میرم جلو و میدونم که زندگی خیلی غیر قابل پیش بینیه و باید آمادگی هر چیزی رو داشته باشم.