استكاني لب پر
نان و حلواي شب هفت هزاران تكرار
آفتابي كه غروب ،
چهره اش را پر اندوه و تباهي كرده
يك صداي خسته،
دست هاي بسته،
كورسوي، شب آزادي را ،
قل و زنجير به دام افكنده
پنجره بسته شد و،چشم ها هم خاموش
پلك ها بي احساس،
قلب ها بي تكرار
ذهن من هم ديگر ،
جز سبويي كهنه ،
يار و همراهي ندارد امروز
عشق در كوچه ي شب هاي نيازم گم شد
بند كفشم ديگر ،
تاب وحشت از تيغ ،
و درازاي غم كوچه ندارد
كف كفشم شده سجاده ي پاهاي پر از تاول و زخم
كوچه ها انبوه ،
درد ها بي درمان ،
پاها بي تاب و توان ،
چشم هاي گريان ،
لب خشكيده و بسته ،
اعتراضي كه به صندوقچه خاطر من پيوست و فاسد شد