استكاني لب پر
نان و حلواي شب هفت هزاران تكرار
آفتابي كه غروب ،
چهره اش را پر اندوه و تباهي كرده
يك صداي خسته،
دست هاي بسته،
كورسوي، شب آزادي را ،
قل و زنجير به دام افكنده
پنجره بسته شد و،چشم ها هم خاموش
پلك ها بي احساس،
قلب ها بي تكرار
ذهن من هم ديگر ،
جز سبويي كهنه ،
يار و همراهي ندارد امروز
عشق در كوچه ي شب هاي نيازم گم شد
بند كفشم ديگر ،
تاب وحشت از تيغ ،
و درازاي غم كوچه ندارد
كف كفشم شده سجاده ي پاهاي پر از تاول و زخم
كوچه ها انبوه ،
درد ها بي درمان ،
پاها بي تاب و توان ،
چشم هاي گريان ،
لب خشكيده و بسته ،
اعتراضي كه به صندوقچه خاطر من پيوست و فاسد شد
يك توهم ،
كه مرا با خود برد ،
برد از مرز و زمان و هدفم
فكر هم فاسد شد
زير شلاق نگاهم،
دختر باكره اي را كه به اعدام سكوتم كشتم،
پسر نابغه اي را كه به چنگال سيه دست زمان بسپردم ،
حس كردم
آه ، مشت هايم كو ؟
خواهرم را كشتند ،
بي برادر ماندم ،
كشورم خانه ي فاسقه اي پست شده
عشق در من مرده ،
ماه در سايه ي خون غلتيده ،
فكر در من مرده !
شام امشب، مغز يك انسان است
بر سر سفره ي بي تدبيري
همه هستيم
شام را هم خورديم
گونه هارا پاك كرديم
بي تفاوت بر مزارش رفتيم
فكر ما فاسد بود
بي تفاوت بوديم
حق ما اين بود
بي تفاوت هستم
حق من اينست ...