دارم میرم باز
آخرین ساعات یا بهتره بگویم که آخرین شب از مسافرتم به ایرانه......
باز فردا برمیگردم....
چقدر سخته خداحافظی کردن.
اما من راه خودم رو انتحاب کردم و همه دلتنگی ها و دشواریهاشو میپذیرم.
این مسافرت خیلی عجیب بود
تو اون ناچار شدم این واقعیت منطقی رو بپذیرم که نمیتونم همه چیز رو در ان واحد داشته باشم و باید یک تعداد چیزها رو فدا کنم تا لطمه ای به یک تعداد چیزای دیگه وارد نشه.
متاسفانه یا خوشبختانه حرکتهای همیشه تکروی گونه من باعث شده که کاملا سبک خاصی رو در زندگی تجربه کنم.
اما من ناراحت نیستم ....
خوشحالم که تونستم خودم باشم.
همونی که ذاتمه.
ولی این اواخر دیدم که خودت بودن گاها تاوان سنگینی برات داره
پس ناچارم کمی با دقت جلو برم
از اینکه قابل اعتماد شدم برای دیگران هم خوشحالم هم ناراحت
خوشحالم که از آزمون اعتماد سربلند بیرون اومدم و هم ناراحتم برای اینکه نمیتونم با کسی حرف بزنم و در مورد اسرار دیگران نظر خواهی کنم و از این میترسم که نکنه همفکری و هدایتشون رو اشتباه انجام داده باشم
اما چه کنم که گفتن اسرارشون باعث جنجال میشه و سینه من پره از این اسرار....
امروز یک خانومی که به مادرم در کارهای خونه کمک کیکنه از عروسی دخترش میگفت
از این که میدیدم چقدر با ذوق و با چقدر آرزو دخترش رو روانه خونه بخت کرده و با اون تنگناهای مالی واقعا خوشحاله کیف میکردم
کاش داشتم که میتونستم این خوشی رو برای خیلی ها به ارمغان بیارم
این مادر حتی گلدوزی لحاف دخترش رو هم که اعم از دو قو روی یک دریا بود با ذوق انجام داده بود
خیلی زیباست
یا مامور شهرداری که با اون مناعت طبع تو سرما کار میکنه و با دیدنم لبخند میزنه و من هم با یک چایی گرم سعی دارم حداقل بهش بفهمونم که غیرت و کار کردنش قابل تحسینه
از همه چی تاثیر میگیرم
همه چی رو دارم با دقت میبینم
دیروز عقدکنون یکی از دوستان بود
با برادرش که از سالهای دور میشناختم صحبت میکردیم
نتیجه واحد ما این بود که زندگی حقیقتی بیش نیست و آرمانها در حد همون آرمان باقی میمونند و تو ناچاری این حقیقت رو زندگی کنی
دیروز برای بار چندم فیلم قرمز کیشلوسکی رو میدیدم
کارهاشو دوست دارم
با شخصیتهاش ارتباط عمیقی برقرار میکنم
شخصیت فیلم قرمز،آبی،حتی سفید.....
یادداشت آخر هیچ کس در وبلاگم خیلی قشنگ بود
واقعا این هیچ کس رو تحسین میکنم
اون هم واقعیت زندگی رو داره میبینه
راست میگه هیچ کس نمیتونه خانوادت باشه
اما چرا من برای همه یک خانواده شدم
باز هم دارم حس میکنم که احتمالا من به این کره خاکی تعلق ندارم
شاید گله هامو دردهام واسه تویی که داری میخونیشون خنده دار باشه
شاید میگی ولمون کن بابا.....این داستانها چیه
اما زندگی من هم اینطوریه
دردها.خوشی ها و رازهای فراوانی بطن اون رو داره تشکیل میده.
دارم میرم.....
به دعاهای خیرتون نیاز دارم
بعضی ها ین دفعه در مورد من دارن قضاوت عجولانه میکنن
پسرا و دخترای خوبم .....
دوستای عزیزم....
هر رفتاری علتی داره
بدونید احساس من به شما به قوت سابقه
اما.....
این نقطه ها خودش کلی حرف داره
به امید دیدار خیلی زود