به عقب بر نمیگردم
نمی تونم جلو اشکامو بگیرم اما با این حال مینویسم چون آرومم میکنه
کمی قبل بعد حدود 3 هفته حضورم در ایران رفتم که از پدرم خداحافظی کنم
نمیدونم چرا اینبار حیلی عجیب بود
شکستم وقتی اون اشکها و دلتنگی پدرم رو دیدم
خیلی سعی کردم اما اشکهام بی مهابا سرازیر شد
همیشه از مرگ هراسی نداشتم اما حالا میترسم
نه برای خودم...نمیخواهم ناراحتی نبودنم اونها رو عذاب بده
میخواهم زنده بودنم اونها رو زنده و سر پا نگه داره
یک لحظه از رفتنم احساس عذاب کردم
چهره پدرم حیلی پیر شده..... شاید الان بیش از هر موقعی به حضورم نیاز داره و من دارم میروم
چون موندن در اینجا یعنی زندگی و تکرار خاطراتی که.................
شب عجیبیه
بلافاصله رفتم و زیر دوش ایستادم تا سوزش اشکام رو که رو صورتم سرازیر میشد کمتر حس کنم
کی میدونه چه روز هایی سپری شده
کی میدونه چقدر اشک ریختم و در تنهایی همدم خودم بودم.................
این بار خیلی از بجه های عزیزم پسرو دخترای گلم تو اپتک ازم گله مند شدند
اما همهشون باید بدونن که چقدر دوسشون دارم و همیشه در کنارشون خواهم بود
مهم نیست که بقیه چی میگن یا چه قدر میخواهن به ما آسیب بزنن
ما همه با هم هستیم
در غم و شادی کنار هم بودیم و خواهیم بود
اما من بنا به رعایت حال خودم و اونها کمی دورتر ایستادم تا واکنش خیلی ها رو ببینم
مرتضی مهربون.....آینور.......سولماز..مسعود خوبم.....تک تک شماهایی که تمام سعی تون رو کردین که وحدتمون حفظ بشه مطمئن باشید که شده و من همیشه همون خانم نوشاد هستم
خیلی مواظب خودتون باشید
من باز دارم میرم
سفر چقدر تلخه
جدایی از خانواده
جدایی از مادری که نگاهش کلی حرف داره
برادری که معصومیتش تو رو مجذوب میکنه
اما این سفر پلی برای مسیری جدیده
به عقب بر نمیگردم
اما وقتی عقب رو نگاه میکنم میبینم چه جاده سختی رو سپری کردم و چه گردنه های سخت تری ممکنه پیش روم باشه
اما اونچه که برام مهمه اینه که تا هستم مبارزه خواهم کرد